درد دل ؟؟!!با کی؟؟؟ با دیوار بهتره تا با اون...

ساخت وبلاگ

*دیشب بعداز اینکه بُرد یخچال سوخت و کلی گوشت و مرغ ریختم دور و نگران خراب شدن آمپولهای چشمم هم بودم ؛ در شرایطی که بارها و بارها حرفام با امیر رو توی ذهنم مرور کرده بودم , درخصوص اتفاقات سفر به جنوب با امیر صحبت کردم و طبق معمول نتیجه به جای اینکه خوب و آرامش بخش باشه از گفتن خارشهای مغزی ؛ با کلی منت و تحقیر ادامه پیداکرد..

جالبه که وقتی با زبون خودم داره میشنوه که بهش میگم برادر من ، من از نظر روحی خیلی شکننده و آسیب پذیر شدم و روزهای سختی رو دارم میگذرونم و یه سری مسایل وقتی جلوی چشمم اتفاق می افته حال منو بدتر میکنه و یه کم مراعات کردن شرایط من راه دوری نمیره؛ به من میگه 40 ساله همینی...!!!!!!!!!

فکر کن آدم از برادرش همچین حرفی بشنوه دیگه فاتحه غریبه ها خونده است....توی تمام بالا و پایینهایی که زندگی امیر داشت و توی همه جنگ و دعواهاش با زن دوم ش و تمام اتفاقاتی که به نوعی ماهم درگیرش بودیم هیچ وقت هیچ وقت کلمه ای به زبون نیاوردم که احساس عذاب وجدان داشته باشه که ما درگیر مسایل حاشیه ای زندگی اون شدیم.اونوقت به منی که کلا دوتا آدم اومد توی زندگیم و توی رفت و آمدشون هم یکبار خانواده ام رو درگیر مشکلاتش نکردم و همه چیز رو توی خودم ریختم و همه اتفاقات رو به تنهایی حل کردم ؛ اینطوری میگه:(((..

وقتی اینقدر تابلو و چندش آور چسبیده به دختری که تازه وارد زندگیش شده و طوری رفتار میکنه که بعداز اونهمه تجربه ای که درمورد اتفاقاتش با دخترا گذرونده هنوز نمیدونه هیچ کدومشون هیچ تافته جدابافته ای نیستند ؛تازه از من شاکی میشه که چرا از اینرفتارهای اگزجره شده اش ابراز ناراحتی میکنم ...

حالا که یکی رو داره که آخر هفته هاش رو باهاش بگذرونه حتی داره به دوست صمیمیش که تا همین دوماه پیش هر هفته اش رو با اون میچید هم گیر میده که چرا همه به رفتارش اعتراض میکنند.بابا لعنتی رفتارتو ببین...اونوقت من احمق همه امید و دلخوشیم توی چند وقت گذشته ؛ وقت گذرونی ها و برنامه هایی بود که با امیر و دوستش و اکیپهایی که میچیدند میرفتیم آفرود و طبیعت...تا اومدم یه کم خوشحال بشم که میتونم سرپا بمونم و به این بهونه روزگار بگذرونم ؛ یه دختر از راه رسید که دل و دین داداش ما رو برد و اونقدر غرق این مساله شده که اصلا قبول نمیکنه چقققدر رفتارهاش عوض شده و برای آدمی با تجربه های اون و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته اصلا چیز جالبی نیست. و بعد در مقابل میاد من و روابطم رو میکوبونه توی صورتم که آره خودت فلان و بمان بودی...درصورتیکه حتی یکبار یکبار یکبار من جلوی امیر و مامان ؛ حتی دست ِ علی رو هم نمیگرفتم و رفتار صمیمانه باهاش نمیداشتم که مبادا اینا خوششون نیاد...:

چمیدونم ...دیشب دوباره دنده عقب برگشتم توی غار خودم..فهمیدم حتی دیگه نمیذاره من توی جمعهایی که دوستش هم هست و میتونم چند ساعتی بیخیال اتفاقات زندگی چرت و پرت بگم و خوش باشم ، حضور داشته باشم ... به خاطر خودخواهی های خودش و تفکراتی که فکر میکنه حتما درسته و بقیه اشتباه میکنند ؛ نه میشه باهاش منطقی حرف زد نه اینکه بدون دعوا و تحقیر ؛ به نتیجه رسید.

منو میندازه گوشه سیبل و هر آنچه که سالها توی دلش هست رو با بدترین و اشتباه ترین کلمات بهم پرتاب میکنه و آخرش هم من میشم مقصر..

اونوقت من خیلی احمقانه میام بهش میگم که داداش جون توی این روزها از اینکه با تو وقت بگذرونم دلم خوشه و به جای اینکه از این حرف خوشحال باشه ؛ انگار من براش زحمت داشته باشم و بخواد از سرخودش وا کنه میگه تو باید خودت به تنهایی حالت خوب باشه و خودت تنهایی مسافرت بری و ...

آخه تو که روال زندگی منو میبینی ؛ من اینهمه تور تنهایی رفتم.من وابسته به آدمها نیستم توی این سالها برای تفریح و مسافرت و وقتی کسی رو کنارم نداشته باشم میرم با تور ...اما گاهی دلت میخواد یکی حمایتت کنه..یکی هواتو داشته باشه...یکی براش مهم باشه که کنارشی و برنامه هاشو طوری بچینه که تو رو داشته باشه و من احمق وقتی هیچ خری رو ندارم که اینکارها رو بکنه ؛ میخواستم برادرم کنارم باشه که ایشونم دیگه سرشون شلوغه و من خودم باید به فکر خودم باشم...:


.......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 5 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:40