....

ساخت وبلاگ
الان دیگه به یقین رسیدم که اگر اومد جلو صرفا برای رفع کنجکاویش بود که ببینه این آدمی که اینقدر راه به کسی نمیده و به قول خودش چهارچوب داره ؛ در خلوت چطوریه و وقتی کنجکاویش رد شد اونقدر بدجنسی و نامردی توی وجودش بود که علی رغم تمام حرفها و درددلها و گلایه هایی که بهش کردم ؛ کاملا ایگنور کرد منو و انگار از این کار لذت می برد...یه قسمتی از عقده های درونش با آزار دادن من آروم میشد...از اینکه میدید من رنج می کشم احساس قدرت و پیروزی میکرد و این کار رو ادامه میداد...و حالا بعداز چندین بار حال بدی که متوجه شدم ذره ای براش حال من اهمیت نداره به قطعیت رسیدم که این آدم یه مریض روانیه که از آزار و اذیت کردن من لذت میبره...مگه میشه به یه آدم بارها و بارها حرفی رو زد و مصداق مشخص کرد و باز اون آدم کار خودشو بکنه و تمام حرفهاتو ایگنور کنه و حتی وقتی چشمهای از گریه پف کرده رو میبینه (با اینکه دلیل حال بدم ربطی به اون نداشته ) اما باز عین خیالش نباشه و حتی پیگیر حالت نشه که بهتری یا چی...یعنی به این سطح از حماقت خودم باور نداشتم .... چطور بعداز اینهمه سال درست نشناختمش و مثل خیلی های دیگه گول ظاهر رو خوردم...اینقدر نقشش رو خوب بازی کرده بود که باورم شده بود من براش مهمم و وقتی خرش از پل رد شد ؛ ساده ترین و بی اهمیت ترین کارهایی که توی روابط انسانی باید وجود داشته باشه (روابط عاطفی که پیشکش) ؛اون رو هم دایورت کرد....تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که مطمینم من این آدم رو نخواهم بخشید ..ممکنه فراموش کنم اما قطعا نمی بخشمش و این دنیا به شدت گِرده و روزی همین حالی که برای من ایجاد کرده با چشمهای خودش برای عزیزترین آدمش خواهد دید.والسلام. .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 8 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:40

پسفردا اول ماه رمضون می باشد و به حول و قوه الهی در شاکی ترین و بی حوصله ترین و بی انگیزه ترین موقعیت این چند ساله نسبت به مسایل مذهبی هستم...خیر سرم همین هفته پیش چند بار با حال خوب مناجات شعبانیه رو خوندم و کیف کردم از مضامینش ..اما راستش یه جورایی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم و ادای آدمهای با ایمان و ...در بیارم...درون من واقعا از اتفاقات این 14سال اخیر شاکیه و خسته است از همه چیزهایی که ازش خواسته و دقیقا برعکسشو بهش داده...یعنی شکایتم بیشتر از اینه که میگم حتی توی مرام و معرفت بین انسانها وقتی یکی به خاطر یکی دیگه یه کاری رو انجام میده ؛ توی روابط انسانی ؛ اخلاق میگه که طرف بالاتر هوای این یکی رو داشته باشه ..درسته که خیلی جاها اون بخش رحمان بودن که شامل حال همه میشه شامل حال ما هم شده و بهمون لطفهای زیادی داشته .اما مثل اینه که توی همه غذاهای که برات فرستاده ؛ نمکش رو یادش رفته باشه بفرسته..تو هی میگی دمت گرم که من از گشنگی نمردم اما نمکش کم بود...خوب چی میشد مثل خیلی های دیگه اون نمک رو هم میفرستادی و خلاص...چقدر دیگه باید ضجه بزنم و حالم بد بشه و التماست کنم که اون تغییره ایجاد بشه...وقتی تویی که آوازه رحمان و رحیم بودنت همه دنیا رو برداشته ؛ ترجیح میدی دعاهامو بیخیال بشی و منو توی چالشی ترین اتفاقات و روابط انسانی گیر بندازی , دیگه از بندگان درب و داغونت چه توقعی داشته باشم...خلاصه که هیچ حال و هوای ماه رمضونم نیست ..دلم گرفته و داغونم ...از این دور و تسلسلی که زندگیم توش گیر کرده و اسباب و مسببات تغییرش فقط دست خودشه و لاغیر...اگه اون میخواست مثل خیلی های دیگه میتونستم رفیق (رفقای ) موافق پیداکنم و یار موافق داشته باشم و روزگارم به این سگی نباشه که وقتی توی جمع می .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 4 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:40

*دیشب بعداز اینکه بُرد یخچال سوخت و کلی گوشت و مرغ ریختم دور و نگران خراب شدن آمپولهای چشمم هم بودم ؛ در شرایطی که بارها و بارها حرفام با امیر رو توی ذهنم مرور کرده بودم , درخصوص اتفاقات سفر به جنوب با امیر صحبت کردم و طبق معمول نتیجه به جای اینکه خوب و آرامش بخش باشه از گفتن خارشهای مغزی ؛ با کلی منت و تحقیر ادامه پیداکرد..جالبه که وقتی با زبون خودم داره میشنوه که بهش میگم برادر من ، من از نظر روحی خیلی شکننده و آسیب پذیر شدم و روزهای سختی رو دارم میگذرونم و یه سری مسایل وقتی جلوی چشمم اتفاق می افته حال منو بدتر میکنه و یه کم مراعات کردن شرایط من راه دوری نمیره؛ به من میگه 40 ساله همینی...!!!!!!!!!فکر کن آدم از برادرش همچین حرفی بشنوه دیگه فاتحه غریبه ها خونده است....توی تمام بالا و پایینهایی که زندگی امیر داشت و توی همه جنگ و دعواهاش با زن دوم ش و تمام اتفاقاتی که به نوعی ماهم درگیرش بودیم هیچ وقت هیچ وقت کلمه ای به زبون نیاوردم که احساس عذاب وجدان داشته باشه که ما درگیر مسایل حاشیه ای زندگی اون شدیم.اونوقت به منی که کلا دوتا آدم اومد توی زندگیم و توی رفت و آمدشون هم یکبار خانواده ام رو درگیر مشکلاتش نکردم و همه چیز رو توی خودم ریختم و همه اتفاقات رو به تنهایی حل کردم ؛ اینطوری میگه:(((..وقتی اینقدر تابلو و چندش آور چسبیده به دختری که تازه وارد زندگیش شده و طوری رفتار میکنه که بعداز اونهمه تجربه ای که درمورد اتفاقاتش با دخترا گذرونده هنوز نمیدونه هیچ کدومشون هیچ تافته جدابافته ای نیستند ؛تازه از من شاکی میشه که چرا از اینرفتارهای اگزجره شده اش ابراز ناراحتی میکنم ...حالا که یکی رو داره که آخر هفته هاش رو باهاش بگذرونه حتی داره به دوست صمیمیش که تا همین دوماه پیش هر هفته اش .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 11 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:40

*به طور حتم و با قطعیت میگم که یه بخش زیادی از حال بدیها و ناراحتیهای روزمره و روزگار من تقصیر مادر محترمه:((((یعنی استاد گند زدن به اعصاب و روان ...صبح شنبه 30دی در یک اقدام سریع السیر برای ساعت 8 شب بلیط هواپیما به مشهد گرفتم و فرداش ساعت 10.5 هم بلیط برگشت و یه ده ساعتی خیلی خوش و سرحال و شنگول توی بغل امام رضا بودم و حال کردم...یکشنبه که برگشتم به خاطر کم خوابی و خستگی تقریبا بیشتر به صورت افقی بودم اما حال دلم خوب بود...اما از دوشنبه صبح سردردهای همیشگی که به خاطر خستگی سراغم میاد اومد و تا همین الانم هست و هر 8ساعت یه نوافن میندازم بالا که بتونم به اموراتم برسم...اونوقت مادر محترم من وقتی دیشب با آرامش دارم میگم که امروز از صبح علی الطلوع سردرد دارم ؛ برگشته به من میگه مال اینه که رفتی اونجا هی گریه کردی و دیروز هم که برگشتی همش تَنِش!!! داشتی....منو میگی مثل اسفند روی آتیش شدم...آخه لعنتی وقتی من اینقدر حال دلم خوبه و از سفرم راضیم و همش هم دارم بهتون میگم که خیلی کیف کردم و چسبید بهم ؛ تو از کجا تنش توی رفتار من تشخیص دادی..یعنی فرق خستگی جسمی رو با تنش روحی نمیدونی بعد از 65سال سن...هنوز نمیدونی نباید به یکی انگ بزنی که اینطوری هستی یا اونطوری هستی....یعنی گند زد به همه حال خوش من ...اینقدر عصبانی شدم از رفتارش که بماند...کار همیشگیشه ...یه حرفی میزنه که تا فیها خالدونت رو میسوزونه بعد میگه من که چیزی نگفتم؛ تو الکی عصبانی میشی....دیشب هم تا صبح توی خواب داشتم باهاش میجنگیدم و جالبه که توی خواب هم داشت حرصم میداد و منم بهش میگفتم همین کارها رو کردی که بابای بیچاره ام سکته کرد از دستت...آخه دو سه روز قبل از سکته بابا ؛ وقتی زنگ زدم بهش که بابا چرا سرحال نیستی و پکری ؛ .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13

تنهایی داره خفه ام میکنهیه وقتایی مثل امروز که حالت واقعا خوب نیست ؛ حالا به هر دلیلی ..شاید پریود شاید رفتار آدمها شاید روزگار شاید هر دلیلی داشته باشه و پر از بغض و اشک هستی و هرچی فکر میکنی نمیتونی به هیچ کسی زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی ؛ خفه خون میگیری و میریزی توی خودت....حالم واقعا خوب نیست ..خسته شدم از نقش بازی کردن..از اینکه وانمود کنم از این زندگی راضیم و به این داشته هام دلگرم....یعنی امروز از اون روزهاییه که اگه جراتش رو پیدا میکردم حتما حتما کار رو یه سره میکردم و این زندگی مزخرف رو تموم میکردم....از اینکه هی خودمو گول بزنم که روزهای خوب میاد خسته شدماز اینکه هی بگم خدایا شکرت بابت فلان و بهمان که دارم و مثلا حواسمو از نداشته هام پرت کنم ؛ خسته شدم....دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم و بعد هم خودمو از بلندترین نقطه پرت کنم پایین و تمامچیزی عوض نمیشه و اگه بدتر بشه ؛ بهتر نخواهد شد.:( .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13

*دوشنبه سی ام بهمن ؛ یه مطلبی اینجا نوشتم که احتمالا صبح روز دوشنبه بوده چون به واسطه همون حال بدی که داشتم و کلافگی و عصبانیت زیادی که از یه فرد توی محیط کار هم مدتها روی سینه ام سنگینی میکرد , ظهر حالم بد شد .حمله عصبی که فقط خودمو کنترل میکردم داد نزنم و اتفاقا همون کسی که باعث حال بدم شده بود رو بهش گفتم بیاد حواسش بهم باشه چون به کس دیگه ای اعتماد نداشتم و نمیخواستم هیچ کسی توی اداره بفهمه حالم خرابه...مدتها بود اینطوری نشده بودم.یادمه آخرین بار چند سال پیش بود که اینقدر دیوارهای اتاقم توی اداره بهم فشار می آورد که یهو از اداره زدم بیرون و فقط یه جمله برای یکی از دوستان که همکارم بود و الان دیگه باهاش ارتباط ندارم نوشتم که من ممکنه یه بلایی سرم بیاد و حالم خوب نیست و اونم به یکی دیگه از بچه های اداره زنگ زده بود که بیاد منو ببره بیرون (چون خودش مرخصی بود اونروز)...اونبار هم حالم خیلی خیلی بد بود و کاملا قابلیت اینو داشتم خودمو از بلندی پرت کنم پایین..مثل روز دوشنبه که با ته مونده هوشیاری که برای خودم حفظش کرده بودم ؛ خودمو کنترل میکردم که از بلندی یا ارتفاع خودمو پرت نکنم پایین و همه چیز رو تموم نکننم...با پریدن از بلندی و منفجر شدن مغزم همه پچ پچ ها و خوره های فکری و نشخوارهای ذهنی رو پاک میکردم و خلاص..گاهی فشارهای ریز ریز که مدتهاست تحملشون کردیم و خودمون رو خوب نشون دادیم تا ظاهر حفظ بشه بدجوری یقه ات رو میگیره و نمیذاره نفس بکشی و میخواد خفه ات کنه ...کاش یه بار تموم بشه برای همیشه. .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13

* و دوباره که نه !! چندین باره برمیگردم توی غارم...خسته , زخمی , زخمی زخمی زخمی...یه مدت فکر کرده بودم هوای بیرون از غار عوض شده و اوضاع تغییر کرده ...اما با یه زخم تازه و عمیق دیگه برگشتم سر جای اولم...اشتباه کردم اومدم بیرون...اشتباه کردم که نشونه ها رو واقعی دیدم و فکر کردم این بار با دفعات قبل فرق داره...اینبار هم مثل قبل؛ اعتماد کردم و اشتباه کرده بودم...کاش دیگه هیچ وقت از این غار لعنتی بیرون نیام...کاش جای درد این زخم کهنه نشه ، دردش سبک نشه و یادم بمونه نباید از غار بیرون اومد....کاش می فهمیدند امید واهی دادن چقدر چقدر چقدر آسیب می رسونه ..ولو در حد آوردن یک لیوان آب باشه و تو اون لیوان آب رو هیچ وقت نیاری:) .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:16

*به طور حتم و با قطعیت میگم که یه بخش زیادی از حال بدیها و ناراحتیهای روزمره و روزگار من تقصیر مادر محترمه:((((یعنی استاد گند زدن به اعصاب و روان ...صبح شنبه 30دی در یک اقدام سریع السیر برای ساعت 8 شب بلیط هواپیما به مشهد گرفتم و فرداش ساعت 10.5 هم بلیط برگشت و یه ده ساعتی خیلی خوش و سرحال و شنگول توی بغل امام رضا بودم و حال کردم...یکشنبه که برگشتم به خاطر کم خوابی و خستگی تقریبا بیشتر به صورت افقی بودم اما حال دلم خوب بود...اما از دوشنبه صبح سردردهای همیشگی که به خاطر خستگی سراغم میاد اومد و تا همین الانم هست و هر 8ساعت یه نوافن میندازم بالا که بتونم به اموراتم برسم...اونوقت مادر محترم من وقتی دیشب با آرامش دارم میگم که امروز از صبح علی الطلوع سردرد دارم ؛ برگشته به من میگه مال اینه که رفتی اونجا هی گریه کردی و دیروز هم که برگشتی همش تَنِش!!! داشتی....منو میگی مثل اسفند روی آتیش شدم...آخه لعنتی وقتی من اینقدر حال دلم خوبه و از سفرم راضیم و همش هم دارم بهتون میگم که خیلی کیف کردم و چسبید بهم ؛ تو از کجا تنش توی رفتار من تشخیص دادی..یعنی فرق خستگی جسمی رو با تنش روحی نمیدونی بعد از 65سال سن...هنوز نمیدونی نباید به یکی انگ بزنی که اینطوری هستی یا اونطوری هستی....یعنی گند زد به همه حال خوش من ...اینقدر عصبانی شدم از رفتارش که بماند...کار همیشگیشه ...یه حرفی میزنه که تا فیها خالدونت رو میسوزونه بعد میگه من که چیزی نگفتم؛ تو الکی عصبانی میشی....دیشب هم تا صبح توی خواب داشتم باهاش میجنگیدم و جالبه که توی خواب هم داشت حرصم میداد و منم بهش میگفتم همین کارها رو کردی که بابای بیچاره ام سکته کرد از دستت...آخه دو سه روز قبل از سکته بابا ؛ وقتی زنگ زدم بهش که بابا چرا سرحال نیستی و پکری .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:16

میدونی کجای قصه ترسناکه؟؟؟

اینکه فکرکنی قراره تا آخرش همینطوری پیش بره...

همبنقدر تنها و بی انگیزه و ناامید....

ترسناکه..خیلی خیلی ترسناکه

و میترسم از اینکه قرار نباشه ورق برگرده....

کاش جرات تموم کردنش رو داشتم .......

ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 15:11

گاهی واقعا فکر میکنم از اتفاقات زندگیم باید یه کتاب نوشت....درسته که همه فکر میکنند که زندگی خاص و متفاوتی داشتند اما خداییش اینقدر اتفاقات این زندگی عجیب غریب پیش رفته و آدمهایی توی مسیرم قرار گرفتند که اصلا و ابدا فکر نمیکردم روزی روزگاری کنار هم قرار بگیریم ؛ در بهت و حیرت می باشم...گاهی انگار یه نوار رو گذاشتند روی دور تکرار فقط هی قهرمانهای داستان عوض میشه... .......ادامه مطلب
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 21:58